اون که می گفت جونش به جونت بنده حالا داره به گریهات می خنده ! ...... اون که می گفت بدون تو می میره دروغ می گه دلش جنس کویره ..... دروغ می گه تو گوش نده به حرفاش ...... نگو هنوز می خوای بمونی باهاش ...... خیال نکن بدون اون می میری ...... بزار بره ...... نباشه جوون می گیری


قصه دل کندن من از عبور یه غریبه ، سرگذشت روزگار سوت و کور یه غریبه
قصه بودن و رفتن تا ابد همسفرم شد وقتی که آینه پر شد از حضور یه غریبه
می گذرم از شب و باور می کنم که تموم قصه ها پر از غمه
باز دوباره جای زخم بی کسی روی قلبم چشم به راه مرحمه ، می گذرم از تو که اون غریبه ای ، توکه تنهاییمو زیر پا ، گذاشت آیینه قدیمیمو شکستم تا ابد دل منو تنها گذاشت



گفتی تا آخر دنیا باهاتم حالا می فهمم که چرا همش می گفتی دنیا دو روزه

او به آسانی روی تبسم محوی که داشتم خط کشید
و من نه برای اینکه جهادی را آغاز کنم   بلکه تنها به دلیل تعجبم با صدای بلند خندیدم
و او روی صدای بلند خنده ام خط کشید   ..... و جنگ اینگونه آغاز شد
بی آنکه من خواهان جنگی باشم ......
راه رفتم روی راه رفتنم خط کشید
نگریستم روی نگاه کردنم خط کشید
سخنی گفتم روی روی سخن گفتنم گرچه چندان که باتید زیرکانه و لیرانه نبود خط کشید
روی تمامی آهنگهایی که دوست داشتم خط کشید ...
 روی تمامی نوشته هایم که در آنها به راستی هیچ چیز به جز عشق کودکانه وجود نداشت خط کشید
روی زمین زمین مقدسم خط کشید
واین کار شد کارما شد  ، کار بی سرانجام ما:
من می جستم و می یافتم و او بی رحمانه خط می کشید
هنوز برای آنکه به زانو در آیم و التماس کنم وقت بود
سپس روی باغی که کشیده بودم خط کشید
روی پرنده ای که پرواز داده بودم خط کشید ........ روی ذات پرواز
روی گلی که دلشکسته بوییدم خط کشید ...... روی ماهیت عطر
و چون عاشق شدم روی عشقم خط کشید
فریاد زدم : این دیگر یک مساله کاملاْ شخصی بود .... تو حق نداشتی روی آن خط بکشی !
و او روی فریادم خط کشید
تنها در این لحظه بود که به گریه افتادم و او فرصت یافت که روی گریه ام خطی بکشد
پس اینگاه به گرداگرد خویش نگاه کردم و دیدم که تمامی زندگی ام رو خط خطی کرده است ....
تنها اگر یک روز صبح به او سلام می کردم .... روی سلامم خط نمی کشید
و چون فکر کردم و سکوت کردم و در سکوت گذشتم روی پهنای سکوتم خط کشید
و روی پهنای سکوتم خط کشید   خطی که بوی خون می داد ........
و سرانجام
بر ارتفاعی دست یافت ......... بر ارتفاعی نشست و از آن ارتفاع مرا پیروز مندانه نگریست
و پیروز مندانه گفت :
« اینک تو هیچ چیز نداری ، هیچ چیزه هیچ چیز........... »
و من
آرام ، غمزده      متین و عزادار گفتم :
برای من هنوز یک رویای ژرف مانده است
یک رویای بسیلر ژرف و سنگین
چیزی که در جنین حافظه محفوظ است
چیزی که تو هرگز نمی تونی روی آن خط بکشی
و تو هیچ زمانی و هیچ مکانی به آن دست پیدا کنی
و آن هیچ چیز نیست جز ...........


تو مگه قسم نخوردی دلمو تنها نزاری
روبروم نشستی اما از غریبه کم نداری
روبروی من نشستی توی چشم تو ستاره
از صدای تو شنیدم که دلت دوستم نداره
دل تو ، تو آسمونا من به بدنبال دل تو
تو بدنبال ستاره من به یاد قسم تو
تو مگه قسم نخوردی دلمو تنها نزاری ؟؟؟ هرگز از روز جدایی سخنی به لب نیاری ؟؟؟
حالا روبروم نشستی حرف تو حرف جدایی
تو قسم نخورده بودی که یه دنیا بی وفایی
تو قسم نخورده بودی یه روزی عشق تو میمیره نور یک ستاره جای مهتابو می گیره